یک نامـه محرمانـه

مـی خواستم بـه لهجه ی لاتی عشقم برایت نامـه ای محرمانـه بنویسم، پسر دماغ عملی خز اینستا پلنگ ها میگوید چگونه مخ پلنگ بزنید نامـه ای کـه فقط درون شکوفه های لبخند تو باز شود. پسر دماغ عملی خز اینستا پلنگ ها میگوید چگونه مخ پلنگ بزنید مـی خواستم یک قطره یـاس شوم روی برگی کـه برایت مـی نویسم. پسر دماغ عملی خز اینستا پلنگ ها میگوید چگونه مخ پلنگ بزنید مـی خواستم دلم برایت بگوید. قلبم ضربانش را بنویسد. آوازم اشتیـاقش را تحریر کند. دلم مـیخواست روحم را برایت دوقبضه کنم.

لابد مـی پرسی دلیل مزاحمت دعای من درون این یک شب حاجت چیست؟ البته حقیقت با واقعیت رودربایستی ندارد. عشق مثل تهمت بـه سراغ آدم مـی آید. هیچنمـی تواند درون دوست داشتن مقلد باشد. حتماً حتما در عشقبازی مجتهد شد. الان تمام اشیـای عالم همدیگر را دوست دارند. الان تمام پدیده ها به منظور هم غش مـی روند.

انسان، قفسی ست کـه در آن بلبل خداوند، زندانی ست. من هم مثل همـه ی طاووس ها عاشقم. من هم مثل همـه ی آیینـه ها بـه آه احتیـاج دارم. من هم دوست دارم بـه اندازه یک پروانـه، اجازه سوختن داشته باشم. من هم مثل همـه ی گلها، جنون تماشا دارم. بین ما و مضمون بهار، رابطه ی نزدیکی ست! تنـها فرق ما و جنون، درون ویرانی ست. من وقتی بچه بودم، مثل شیخ صنعان آواز مـی خواندم. عمده این هست که آدم رگ خواب بیداریش را تشخیص بدهد. عمده این هست که ما درون لحظاتی بتوانیم خود را آیینـه ای پنـهان ببینیم و به پستی و بلندی های ذوق خود خیره شویم.

تو بـه من گفتی دوستت دارم و من نام تو را فراموش کرده ام. بـه من گفتی قلبم پرنده توست و من از اتوبوس خط و خالت جا مانده ام. اینجا کنار خیـابان عطار، زنی با طب سوزنی مژگانش، درد مرا مـی کاود. ناگهان مثل برق ناحیـه خاموش مـی شوم، دست زکام گرفته ام را بـه جیب مـی برم، درون تاریکخانـه کیف بغلی ام، لبخند تو ظاهر مـی شود.

دلم مـی خواست مـی دیدی کـه چگونـه زمـین مـی گرید وقتی عاشقی پیر مـی شود: پسر دماغ عملی خز اینستا پلنگ ها میگوید چگونه مخ پلنگ بزنید وقتی عاشقی مـی گرید. اشک های جهان بـه لرزه مـی آیند و فاصله زخم های بشر افزون مـی شود…

چرا نمـی خواهی قلب مرا باور کنی؟! چرا نمـی گذاری نقطه جوش خالت را تماشا کنم؟! چرا نمـی گذاری درازای گیسوی تو را بـه دست بیـاورم که تا باقیمانده پریشانی معلوم شود؟ چرا نمـی گذاری نبض مژگانت را بگیرم، محاسبه کنم چند باران بوسه حتما در محیطی بـه مساحت صد زنخدان فرود آید، که تا شکوفه لبخند تو درون استوای تبسمت بروید؟

من مـی خواهم چگالی چشم هایت را اندازه بگیرم که تا وزن مخصوص اشک مرا احساس کنی. من مـی خواهم با یک مولکول تبسم تو، تشکیل دو اتم ابدیت بدهم. مـی خواهم درون خطه گمشده نگاهت راه بیفتم و سنگ های آسمانی سرمـه را ببینم، مـی خواهم درون خط موازی مژگانت قرار بگیرم، مماس با نیم دایره ابرویت، آنگاه کائنات کوچک اندوهم را بـه هیئتی دیگر بیـافرینم. مـی خواهم به منظور قبله ابروی تو نماسنج اختراع کنم.

دلم از دست تو تنگ غروب شده است. الان چند روزی هست که مـیلم بـه قضا و رضایتم بـه قدر نمـی رود. داده ام سماور تصنیف را خاموش کنند. مثل خلاصه خبرها بـه همـه چیز نگاه مـی کنم. دلم مـی خواهد وقتی استخوان های استدلالم درد مـی کند، کمـی فلسفه تزریق کنم. دلم مـی خواهد سونای تعالی و دوش معرفت بگیرم. بروم شمال عشق،واژه های درخشان رود، تور تصویر پهن کنم. هر روز یک کاسه ماست محلی واژه بخورم، بروم از ماهی آزاد، احوال دریـای زندانی را بپرسم. خواهش کنم شاعران غزل آلا، چند بیت از قصیده زلف یک پری دریـایی را برایم بخوانند.

حالا دیگر من از عشق گذشته ام. حالا دیگر تنـها به منظور تنـهایی نامـه مـی نویسم. حالا هر روز مـی روم سر خیـابان که تا یک پاکت تردید بخرم به منظور لحظه های پریشانی. یک پاکت تردید که تا با آن یقین شکست خورده ام را بـه قوی ترین شک های جهان تسلیم کنم.

**

احمد عزیزی از کتاب «ترجمـه زخم»




[آهستان » یک نامـه محرمانـه - ahestan.ir پسر دماغ عملی خز اینستا پلنگ ها میگوید چگونه مخ پلنگ بزنید]

نویسنده و منبع: امید حسینی | تاریخ انتشار: Thu, 10 Jan 2019 09:51:00 +0000